.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۳→
- غصه هیچی رو نخور...رضا تاتهش پشتته!...نمیذارم با موندنت،عذاب بکشی.اگه بمونی ممکنه یه جوری دوباره چشمت به چشمای اون پسره بیفته وداغون بشی...ممکنه تک تک خاطراتش واست زنده بشه و دلتنگش بشی...تو باید بری تا احتمال روبرو شدنت با اون آدم، حتی در حد صفر درصدم نباشه!...خونه عمه طوبی جای خوبی واسه دور بودنه!!!رشت یه شهر آرومه که می تونی یه مدت توش زندگی کنی...بدون اینکه نگران کسی یا چیزی باشی.اگه تو بری رشت،محاله دست ارسلان بهت برسه...محاله بذارم کسی بفهمه تو کجایی...چون خودت همین ومی خوای...چون خودت گفتی که باید برای فراموش کردن همه چیز،یه مدت طولانی از هرجایی که بوی اون ومیده دوری کنی!!!نه ارسلان ونه هیچ کس دیگه ای نمی تونه از زیر زبون رضا حرفی بیرون بکشه...مطمئن باش...پشتت وایسادم دیانا!تو هیچ وقت تنها نیستی...
چرا به فکر خودم نرسیده بود؟خونه عمه طوبی دورترین نقطه ممکنه!
عمه طوبی،خواهر بزرگ تر پدرمه...عمه توی رشت،یه خونه ویلایی کوچیک داره وهمراه شوهرش زندگیشون ومی گذرونن...رشت جای خوبی برای پنهون شدنه...یه جورایی باید از چشم همه ومخصوصاً ارسلان دور باشم تا با بودنم،مشکلی برای زندگی آروم وراحتش پیش نیاد.به رضا گفتم که می خوام ارسلان وفراموش کنم وبرای همین باید ازش دور باشم اما...خودمم می دونم که ارسلان فراموش شدنی نیست!!!
دلیل اصلی من برای رفتن،خوشبخت کردن اونه اما این وبه رضا نگفتم.چون شاید اگه بهش می گفتم رفتنم ومنطقی نمی دونست.شاید قبول نمی کرد که برم...بهش گفتم برای فراموش کردن ارسلان،میرم تا دلیلم منطقی تر باشه اما خودم که می دونم هرکاری کنم نمی تونم اون واز یاد ببرم...فقط میرم تا یه گوشه دنیا،با یاد اون وعشقش زندگی کنم...دل شسکته ام وتو همون گوشه دنیا نگه می دارم ونمیذارم کسی از جاش خبر داشته باشه...این دل باید برای خوشبخت کردن ارسلان پنهون بمونه...اما برای رفتن،همه چیز آماده نیست!!!
خودم واز بغل رضا بیرون کشیدم وبا چشمای اشکی خیره شدم توچشماش...
- خونه عمه طوبی جای خوبیه اما...فکر نمی کنم مامان وبابا بذارن رضا!...چه دلیلی براشون بیارم که راضیبشن؟!!!برای اونا که نمی تونم قصه عاشق شدنم وتعریف کنم...مامان وبابا راضی شدنی نیستن...
لبخند مهربونی زد وگفت:راضی کردن اونا با من!!!...گفتم که تا تهش پات وایسادم.
لبخندمحوی روی لبم نشست...دل غمگین وشکسته ام برای لحظه ای غرق یه آرامش آنی شده بود...آرامشی که منشاش رضا وحمایتاش بود وبس!...
خوشحالم که یکی مثل رضا کنارمه...
**********
چرا به فکر خودم نرسیده بود؟خونه عمه طوبی دورترین نقطه ممکنه!
عمه طوبی،خواهر بزرگ تر پدرمه...عمه توی رشت،یه خونه ویلایی کوچیک داره وهمراه شوهرش زندگیشون ومی گذرونن...رشت جای خوبی برای پنهون شدنه...یه جورایی باید از چشم همه ومخصوصاً ارسلان دور باشم تا با بودنم،مشکلی برای زندگی آروم وراحتش پیش نیاد.به رضا گفتم که می خوام ارسلان وفراموش کنم وبرای همین باید ازش دور باشم اما...خودمم می دونم که ارسلان فراموش شدنی نیست!!!
دلیل اصلی من برای رفتن،خوشبخت کردن اونه اما این وبه رضا نگفتم.چون شاید اگه بهش می گفتم رفتنم ومنطقی نمی دونست.شاید قبول نمی کرد که برم...بهش گفتم برای فراموش کردن ارسلان،میرم تا دلیلم منطقی تر باشه اما خودم که می دونم هرکاری کنم نمی تونم اون واز یاد ببرم...فقط میرم تا یه گوشه دنیا،با یاد اون وعشقش زندگی کنم...دل شسکته ام وتو همون گوشه دنیا نگه می دارم ونمیذارم کسی از جاش خبر داشته باشه...این دل باید برای خوشبخت کردن ارسلان پنهون بمونه...اما برای رفتن،همه چیز آماده نیست!!!
خودم واز بغل رضا بیرون کشیدم وبا چشمای اشکی خیره شدم توچشماش...
- خونه عمه طوبی جای خوبیه اما...فکر نمی کنم مامان وبابا بذارن رضا!...چه دلیلی براشون بیارم که راضیبشن؟!!!برای اونا که نمی تونم قصه عاشق شدنم وتعریف کنم...مامان وبابا راضی شدنی نیستن...
لبخند مهربونی زد وگفت:راضی کردن اونا با من!!!...گفتم که تا تهش پات وایسادم.
لبخندمحوی روی لبم نشست...دل غمگین وشکسته ام برای لحظه ای غرق یه آرامش آنی شده بود...آرامشی که منشاش رضا وحمایتاش بود وبس!...
خوشحالم که یکی مثل رضا کنارمه...
**********
۱۰.۷k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.